سنجاق قفلی

سنجاق قفلی

نوشته‌های پراکنده از یک ذهن انباشته
سنجاق قفلی

سنجاق قفلی

نوشته‌های پراکنده از یک ذهن انباشته

* دورهء آخر زمون


داشتم حسودی می کردم به زن و مردی که دست هم را گرفته بودند و توی پیاده رو قدم می زدند
و چه عاشقانه هم بود ،
که یک لحظه زن برگشت و نگاهی انداخت توی چشمانم و چشمکی هم رویش ،
حیف آن حسودی کردنم !


* با تو ام دختر !


 

  - تو لازم نیست اعتراف کنی ،
چشمهات داد می زنن که اغتشاش گری .