سنجاق قفلی

سنجاق قفلی

نوشته‌های پراکنده از یک ذهن انباشته
سنجاق قفلی

سنجاق قفلی

نوشته‌های پراکنده از یک ذهن انباشته

* دورهء آخر زمون


داشتم حسودی می کردم به زن و مردی که دست هم را گرفته بودند و توی پیاده رو قدم می زدند
و چه عاشقانه هم بود ،
که یک لحظه زن برگشت و نگاهی انداخت توی چشمانم و چشمکی هم رویش ،
حیف آن حسودی کردنم !


نظرات 4 + ارسال نظر

متوجه نشدم...یعنی بد کاری کرد که شما رو هم در شادیش شریک کرد....آهان فهمیدم...فکر کنم منظور بدی داشته!!!!!

aisa 1388/05/31 ساعت 00:22 http://harfrabayadzad.blogsky.com/

بی زبون عشق...!!!

مریم م 1388/05/31 ساعت 22:49 http://kalameh2.blogfa.com

چه خوب که این‌جا هنوز هست..

سمیه 1388/06/15 ساعت 06:17 http://room-num3.blogfa.com/

یادم باشه دیگه حسودی نکنم به ادمایی که دست تو دست هم دارن تو پیاده رو میرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد