پر از حرفم، اما چیزی برای گفتن ندارم!
نگاهی به مجموعهی «شعر هم حرفی برای گفتن نداشت/مریم ملکدار» / لیلا کردبچه
توجهِ افراطی به مخاطب، با در نظر گرفتنِ دو نوع مخاطبِ «خاص» و «عام»، دو نحله شعری متفاوت را به وجود آورده و میبینیم که در هر دو نحله، هرساله تعداد بیشماری اثر تولید میشود و از آنجایی که همواره «گروهی این، گروهی آن پسندند»، در ظاهر امر، مشکلی پیش نمیآید. توضیح اینکه گروهی از شاعران، معتقدند که برای مخاطبان خاصی مینویسند. بازیهای زبانی، تعقیدهای معنایی، لایههای معناییِ بسیار، هنجارگریزیهای نوشتاری، واژگان غریب و تازه، ساختارهای نحویِ نامتعارف و...، وجهِ تمایز شعر این گروه از شاعران، نهتنها از زبان معیار، بلکه اساساً از زبان ادب است. شعری که حجم انبوهِ تولیدهایش را در دهه هفتاد میبینیم؛ شعری که مخاطب عام را تا حد زیادی از شعر دور کرد. امّا در شعر گروهِ دوم، پسندِ مخاطب عام، حرف اول را میزند و از آنجاییکه مخاطبِ عام، عامه مردم هستند، زبانِ شعرِ این گروه، کمترین فاصله را از زبان معیار میگیرد و بههیچروی حاضر به از دست دادنِ رسانگی و ایصالِ شعرش نیست. زبان اینگونه شعرها (شعرهای وابسته به جریان سادهنویسی) از قوانین زبان معیار که متکی بر ایجاد ارتباط و انتقال پیام است، تبعیت میکند؛ لذا نحو زبان عامه را میپذیرد، و از بیمِ از دسترفتنِ رسانگیِ شعر، از الگوهای زبانیِ مردم تخطّی نمیکند.
در این میان اما هستند شاعرانی که نه دغدغه مخاطبِ خاص دارند و نه دغدغه مخاطبِ عام. برای خودشان مینویسند و برای مخاطبِ خاصِ خودشان؛ یعنی مخاطبی که از آنها سادگی، صراحت، صداقت، صمیمیّت و غلیانِ احساس و عاطفه میخواهد، مخاطبی که دنبال حرفی میگردد که از دل برآمده باشد و بر دل بنشیند، مخاطبی که برایش مهم نیست که شاعر، چه بازیهای هوشمندانهای با فعل «کشیدن» بلد است و میتواند آن را علاوه بر «نقاشی» و «درد» و «فریاد»، با چند واژه دیگر ترکیب کند. این گروه از شاعران، البته در اقلیّتاند، معدودند، کماند، و «مریم ملکدار» یکی از همین کمهاست.
ملکدار در دومین مجموعه خود، با عنوان «شعر هم حرفی برای گفتن نداشت» که بتازگی توسط انتشارات «فصل پنجم» منتشر شده، نشان داده که نه به مخاطبِ خاصِ بعضیها میاندیشد و نه به مخاطبِ عامِ خیلیها. او مخاطبِ خاص خودش را دارد و ترجیح میدهد با «او»ی خودش، چیزی را که خودش میخواهد بگوید، نه اینکه به تعداد هزاران مخاطبِ خاص و عامِ دیگر، «خود» درونش را متکثّر کند، آن هم به هزاران هزار شکل، تا برای هر مخاطب با هر سلیقهای، چیزی داشته باشد؛ همین مسأله باعث شده تا در شعرهای ملکدار، صدق عاطفه و صمیمیت، حرف اول را بزند، صداقتی که درنهایت، مخاطب اصلی و اصیلِ شعر را به خود فرا میخواند؛ همانها را که نه خاصاند و نه عام؛ بلکه در پی شعر نابند؛ شعری که با آن بتوانند بارها و بارها خلوتشان را پر کنند. اینگونه شعرها در عین سادگی و کمتر تندادن به فراهنجارهای زبانی، به دلیل صدق عاطفهای که در آنهاست، بهراحتی در ذهن میمانند، و قابلیّت زمزمه و نقل شدن مییابند: (یکی باید باشد.../ یکی که آدم را صدا کند/ به نام کوچکش صدا کند/ یکجوری که حالِ آدم را خوب کند/ یکجوری که هیچکسِ دیگر بلند نباشد/ یکی باید آدم را بلد باشد). شعرهای «شعر هم حرفی برای گفتن نداشت» در سادهترین و بدیهیترین شکلِ ممکن شعر شدهاند و خاصیتی سهل و ممتنعوار یافتهاند: (وقتی آدم نمینویسد/ یا پر از حرف است/ یا چیزی برای گفتن ندارد.../ پر از حرفام،امّا/ چیزی برای گفتن ندارم).
زبان شعرهای ملکدار، ساده است و تقریباً میتوان گفت کمترین بهره را از عناصر زیباییشناسی در حوزه زبانشناسی برده، امّا از امکانات موسیقایی برای برجستهسازیِ زبان، بهترین ـ و نه بیشترین ـ استفاده را کرده است. در شعرهای ملکدار، از عناصرِ بارزِ موسیقیساز، چیز زیادی نمیبینیم، امّا سطرها از چنان آهنگِ درونی برخوردارند که هنگام خواندن، فضایی مترنّم و آهنگین ایجاد میکنند و این نرمشِ موسیقاییِ زبان، مزیّتی است که اینروزها در کمتر مجموعه شعری میتوان سراغ گرفت: (بیا از هرآنچه ناممکن است، بگوییم/ از روزهای خوبی که میآیند/ رهگذرانی که میمانند/غمهایی که میروند). ملکدار از قدرتِ جادوییِ تکرار برای رساندنِ کلام به موسیقی، باخبر است و از این عنصرِ آشناییزدا بهگونهای استفاده میکند که تکراری بودنِ سطر و عبارت و ترکیب، کمتر به چشم بیاید. در شعرهای ملکدار، گاهی با تکرارِ یک ساختارِ نحوی مواجهیم، یعنی ساختار نحوی واحدی را هربار با واژههای تازه و در پوششی تازه میبینیم، و اینگونهاست که تکراری بودنِ ساختار، خود را نشان نمیدهد: (عاشق شدن/ درد کشیدن/ رنجیدن و اعتراض کردن/ یعنی هنوز نمردهایم...)، (نه صدا/ نه خاطره/ نه باران/ تنها درد است که میماند)، (حرف بزن.../ بگذار جهان در نیلوفرِ صدای تو بپیچد/ به ابرها نزدیک شود/ حرف بزن/ با در و دیوار و درخت/ پیش از آنکه سکوت، دیواری شود/ میان ما و جهان/ و برای گفتن از عشق/ دیگر دیر شده باشد.) و در موارد دیگر، شاعر با تکرارِ یک سطر، یک واژه یا یک عبارت، ساختار شعر را به ساختاری نیمهترجیعی نزدیک میکند: (زندهام/ این را زنی میگوید/ که در چشمان تو زندگی میکند/ زندهام/ و حقیقتی بالاتر از این وجود ندارد...).
مجموعه «شعر هم حرفی برای گفتن نداشت»، مجموعه کمتصویری است و شاعر در اغلبِ موارد، توصیف را بر تصویرسازی ترجیح داده است. در توصیف، شاعر دخلوتصرّف اندکی در خیال دارد، و سعی میکند حقیقت را (بهگونهای شاعرانه) بازتاباند. امّا باید پذیرفت که توصیف اگر خوب باشد، همانطور که ابنرشیق شیروانی گفته، میتواند گوش را تبدیل به چشم کند.
http://qudsonline.ir/PDF/7556/05.pdf