- بابایی ، تو و مامان چطوری با هم آشنا شدین ؟
- خیلی اتفاقی ...
- اونوخ من چطوری بوجود اومدم ؟
- تو هم همینطور پسرم ...
پی نوشت :
- تو هیچوقت نمی فهمی چقدر خوب است تو را داشتن ،
پی نوشت :
داشتم حسودی می کردم به
زن و مردی که دست هم را گرفته بودند و توی پیاده رو قدم می زدند
و چه عاشقانه هم
بود ،
که یک لحظه زن برگشت و نگاهی انداخت توی چشمانم و چشمکی هم رویش ،
حیف آن حسودی کردنم !
- ماهی کوچولوی قرمز عاشق چشمای وحشی کوسه شد ,
یه روز دلشو به دریا زد و آهسته و آروم , رفت توی دل کوسه ,
برای همیشه ...