نوشتههای پراکنده از یک ذهن انباشته
نوشتههای پراکنده از یک ذهن انباشته
آی زمان ، اسب چموش من
آنقدرها هم که فکر می کردم نجیب نیستی
سوار بر تو ام ، اما انگار ، تویی که سوار منی
می تازی در این کویر ، به مقصدی نامعلوم
من ، چشم هایم را بسته ام ، تیر خورده و مجروح
صدای نفسهایت را می شنوم و گامهای استوارت را
مرا به کدامین دیار می بری؟
از حال سوارت بی خبری رفیق
آهسته تر برو
این تکان ها زخمم را عمیق تر می کند ...
الهی بگردم.خودم پیشتم. باز منو خواب کردی خودت بیدار موندی؟ ولی الانا که من بیدارم تو خوابیدیا :-) اینقده موهاتو دست کشیدم تا خوابت برد ولی گفته باشم بخوای تا شب بخوابی من میدونم و تو ؛-)
یه جایی خوندم :مهار کردن اسب چموش اصول خاص خود را دارد....
تعبیر زمانه به اسب و خودت به سوار تعبیر زیباییه اما تو داری مغلطه میکنی ! گاهی یه سوار کار ناشی بدجوری اسب رو به وحشت میندازه ... اسب کار خودش رو بلده اما حیف که تو سوار کار خوبی نیستی ! سوار کاری مثه شعر گفتن نیست که بشینی لب اب و غزل بخونی ...یه سوار کار باید ابدیده باشه ... چموش تر از اسب باشه ! تو باید اینقدر زمین بخوری که دیگه هیچ اسبی نتونه زمینت بزنه ... برای هر فنی بدل اون رو باید بلد باشی ! حیف که هم خودخواهی هم مغرور والا سوارکاری کاری نداره !
I saw this actually excellent post these days!