داشتم حسودی می کردم به زن و مردی که دست هم را گرفته بودند و توی پیاده رو قدم می زدند و چه عاشقانه هم بود ، که یک لحظه زن برگشت و نگاهی انداخت توی چشمانم و چشمکی هم رویش ، حیف آن حسودی کردنم !
- تو لازم نیست اعتراف کنی ، چشمهات داد می زنن که اغتشاش گری .