سنجاق قفلی

سنجاق قفلی

نوشته‌های پراکنده از یک ذهن انباشته
سنجاق قفلی

سنجاق قفلی

نوشته‌های پراکنده از یک ذهن انباشته

* می تازد


آی زمان ، اسب چموش من
آنقدرها هم که فکر می کردم نجیب نیستی
سوار بر تو ام ، اما انگار  ، تویی که سوار منی
می تازی در این کویر ، به مقصدی نامعلوم
 من  ، چشم هایم را بسته ام ، تیر خورده و مجروح
صدای نفسهایت را می شنوم و گامهای استوارت را
مرا به کدامین دیار می بری؟
از حال سوارت بی خبری رفیق
آهسته تر برو
این تکان ها زخمم را عمیق تر می کند  ...
 
نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1386/10/07 ساعت 08:38

الهی بگردم.خودم پیشتم. باز منو خواب کردی خودت بیدار موندی؟ ولی الانا که من بیدارم تو خوابیدیا :-) اینقده موهاتو دست کشیدم تا خوابت برد ولی گفته باشم بخوای تا شب بخوابی من میدونم و تو ؛-)

یه جایی خوندم :مهار کردن اسب چموش اصول خاص خود را دارد....

مسعود مشهدی 1386/10/07 ساعت 21:20

تعبیر زمانه به اسب و خودت به سوار تعبیر زیباییه اما تو داری مغلطه میکنی ! گاهی یه سوار کار ناشی بدجوری اسب رو به وحشت میندازه ... اسب کار خودش رو بلده اما حیف که تو سوار کار خوبی نیستی ! سوار کاری مثه شعر گفتن نیست که بشینی لب اب و غزل بخونی ...یه سوار کار باید ابدیده باشه ... چموش تر از اسب باشه ! تو باید اینقدر زمین بخوری که دیگه هیچ اسبی نتونه زمینت بزنه ... برای هر فنی بدل اون رو باید بلد باشی ! حیف که هم خودخواهی هم مغرور والا سوارکاری کاری نداره !

I saw this actually excellent post these days!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد